بسم رب الزهرا
دلش برای گرمی دست جنگی تنگ شده بود
کنار خیابان ایستاد! نگاهش را به بیمارستان دوخت، بیمار های همیشگی...
دلش آرام نگرفت، بغض سراغش آمد، دستش را مشت کرد، سرش را پایین انداخت
به قول قدیمی ها دلش را زد به دریا، رفت بسمت بیمارستان
پله ها را بالا رفت، به پله آخر که رسید کمی ایستاد، بدون هیچ فکری بدون هیچ حرکتی فقط ایستاد، انگار زمان فرصتی برای ایستادن میخواست... رفت... بعد ماه ها سراغ دوست قدیمی اش را گرفت، خجالت میکشید...
پرستار اشاره کرد به حیاط
قدم آهسته... پاها سنگین... بغض
بار دوشش سنگین تر شده بود... دست به گوشه پنجره کشید
چشمم به او افتاد
نگاهش دور او طواف میکرد، بغضش شکست، زیر لب زمزمه میکرد... "حاجی شرم دارم که بگویم شرمنده ام..."
رفت نزدیک
مات عشق بازی او شده بود
چقدر آرام نشسته بود... قد و قامت آسمانی اش دیدنی بود
حواسش فقط به مناجاتش بود، بهار سجده هایش معطر شده بود، سر از سجده که بر میدارد انگار، مُهر برای پیشانی اش بی تابی میکرد
نمازش تمام شد
چفیه اش را به روی سرش انداخت
تسبیح را بدست گرفت و ذکر میگفت... دانه های آخر که روی هم می افتاد شانه هایش میلرزید
...
دانه ی آخر که افتاد رفت کنارش ایستاد
زانوهایش را بروی زمین گرفت، دست بروی دست او داد، سرش را کنار دست تسبیح بدستش آرام کرد، گریه کرد
دست او سرش را بالا گرفت
گریه نکن دلاور... سلام علیکم... دلمون برات تنگ شده بود... مارو فراموش کرده بودی؟!!
گریه اش بلندتر شد، حاجی فدای تو شوم... شرمنده ام
درد و دل ها شروع شد
میگفت و گوش میداد...گوش میداد و میگفت...
چقدر آرام شده بود
دوست نداشت خداحافظی کند
اما حال او شرایط ماندن را فراهم نمیکرد
موقع خداحافظی شنید:
فلانی...!
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگـاه آشنا از چشم یـار افتاده ام
سلام مرا به اقا برسان
بگو که من خاکی شدم، بس است دیگر، مرا هم بخرند...
... نوشت:
حاجی این چه حرفی بود که زدی، آتش گرفت... سوخت... خاکستر شد، بر باد رفت
رسید و ان خم غم بلند کرد و گذشت... آن نگاهی بسوی کربلا دوخته بود